معنی مجیز گفتن

لغت نامه دهخدا

مجیز گفتن

مجیز گفتن. [م َ گ ُ ت َ] (مص مرکب) تملق گفتن.رضای خاطر کسی را با گفتن حرفهای مطابق میل وی بدست آوردن. چاپلوسی کردن کسی را به دروغ و برای پیش بردن مقصد خویش مورد تحسین و تکریم قرار دادن. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). و رجوع به ماده ٔ قبل شود.


مجیز

مجیز. [م َ] (اِ) در تداول عامه تملق.چاپلوسی. چرب زبانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مجیز کسی را گفتن، از او چاپلوسی کردن. تملق گفتن از او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.

مجیز. [م ُ] (ع ص) رخصت دهنده و پروانه دهنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اجازه شود. || ولی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || وصی و مصلح امر یتیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قیم امر یتیم. (از اقرب الموارد). || بنده ٔ مأذون در تجارت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کسی که رخصت عبور می دهد و می گذراند کسی را از جایی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || کسی که قطع مسافت می کند و پس می افکند جایی را به رفتن از آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آن که می فرستد و روانه می کند و راه می دهد و سبب عبور می شود. (ناظم الاطباء). || آن که آب می دهد کشت و ستور را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آن که کمک و امدادمی کند. || تحسین کننده. (ناظم الاطباء).


گفتن

گفتن. [گ ُ ت َ] (مص) (از: گف (= گو) + تن، پسوند مصدری) پهلوی، گوفتن جزء اول از ریشه ٔ فارسی باستان گَوب، و رجوع شود به نیبرگ ص 84، 85، کردی گوتن، وخی ژوی -ام سریکلی خوی -ام و رجوع به هوبشمان شود. طبری بااوتن گفتن، گیلکی بوتن، بوگوتن، بوگوفتن. سخن راندن. تکلم. صحبت کردن. بیان کردن. حرف زدن. تقریر کردن.بنظم درآوردن. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). قول.قیل. قوله. مقال. مقاله. (منتهی الارب):
من سخن گویم تو کانایی کنی
بر زمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغزتو هیچ.
رودکی.
گفت فردا بکشم اورا پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
و او را قصه ٔ آن دیواربست بگفتند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم [زره های داده ٔ به قوم را] و اگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
ز بدها جهاندارتان یار بس
مگویید از اندوه و شادی به کس.
فردوسی.
بدوگفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفتن به من راه راست.
فردوسی.
گروه دیگر گفتندی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
فرخی.
این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وآن همی گفت و همه سینه پر از خون جگر.
فرخی.
بغلگاه میدوخت [مادر عبداﷲ زبیر] و میگفت دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی بپالوده خوردن میفرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187).
به گفتن ترا گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش.
مسعودسعد (دیوان ص 873).
میگفتم از سخن زر و زوری بکف کنم
امید زر و زور مرا زیرو زار کرد.
خاقانی.
گفت این چه بهاربود گویی
کآورد به ما عبیربویی.
نظامی.
به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش. (تذکره الاولیاء عطار).
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو.
باباافضل.
|| معتقد بودن:
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل، بلبل تو چه میگویی.
حافظ.
|| به نظم آوردن. سرودن:
پس پند بپذرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس.
تو همی شعر گوی تا فردا
بخشدت خواجه جامه ٔ فافا.
بوالجوهر.
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.
فردوسی.
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.
لبیبی.
زوزنی... بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی).
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کس شنید گفتا للّه در قایل.
حافظ.
|| آواز خواندن: و بر اثر ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). || کردن. (آنندراج) (غیاث): امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و به راستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی).
توبه میگفتم ز بس تکلیف بیدردان ولی
میچکد صد توبه از میخانه ذوق باده ام.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
|| نامیدن. خواندن: امیر... غلامان را آواز داد غلامی که وی را قماش گفتندی... درآمد. (تاریخ بیهقی). امیر آواز داد که تو کیستی ؟ گفت: مرا بواحمد خلیل گویند. (تاریخ بیهقی). || پنداشتن. گمان بردن:
وآن بناگوش لعلگون گویی
برنهاده ست والغونه به سیم.
شهید بلخی.
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم.
رودکی.
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.
ابوشکور.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوییم درنشاختند به لک.
آغاجی.
اندر فضایل تو قلم گویی
چون نخله ٔ کلیم پیمبر شد.
منجیک.
به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
ویدن فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام و پستان همی مکی.
کسایی.
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه.
کسایی.
همواره پر از پیچ است آن چشم فژآگن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست.
عماره ٔ مروزی.
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ پت آلود
گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.
عماره ٔ مروزی.
لاله بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
معروفی.
گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
بشاره.
وآن حرفهای خط کتاب او
گویی حروف دفتر قسطا شد.
دقیقی.
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت
خور از گرد اسبان پراندیشه گشت.
فردوسی.
بدان سو که او رخش را راندی
تو گفتی که آتش برافشاندی.
فردوسی.
تو گفتی همه دشت سرخاب بود
بسان یکی سرو شاداب بود.
فردوسی.
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که پادشاها دریا تویی و من فرغر.
فرخی.
ای دیده هاچو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه.
فرخی.
آن جخش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی.
فاخته وقت سحرگاه کندمشغله ای
گویی ازیارک بدمهر است او را گله ای.
منوچهری.
وز پرده چو سر برون زند گویی
چون ماه بر آسمان زند خرمن.
عسجدی.
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک با مه راز میکرد.
(ویس و رامین).
اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است. (تاریخ بیهقی). آواز بوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت آمدست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). آهنگ سرای اراقیت کرد و در سرا افتاد و مالی فراوان از آنجا برگرفت و همچنین کنیزکان بسیار از آنجا به بیرون آورد. تا اراقیت گوید، دختر ارسلان نامه ای با آن کنیزکان بوده است. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعیدنفیسی).
آن شب و آن شمع نماندم چه سود
نیست چنان شد که تو گویی نبود.
نظامی.
دهان تنگ تو میم است گویی
شکنج زلف تو جیم است گویی.
نظامی.
در باغ بهشت بگشودند
باد گویی کلید رضوان داشت.
سعدی.
به یک ژاله میریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت.
سعدی (بوستان).
صبحدم از عرش می آمد خروشی، عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند.
حافظ.
|| گذاشتن. هرچه بادا باد گفتن و این معنی اغلب در امر گفتن آمده است: به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش. (تذکره الاولیاء عطار).
زآن باده که در مصطبه ٔ عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش.
حافظ.
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گوپریشان باش.
حافظ.
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.
حافظ.
سینه گو شعله ٔ آتشکده ٔ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله به بغداد ببر.
حافظ.
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
حافظ.
- احمدا گفتن، شعر سخیف و بی معنی گفتن. رجوع به احمدا شود.
- اذان گفتن، حکایت اذان. رجوع به اذان شود.
- اغراق گفتن، مبالغه کردن در ستایش یا نکوهش یا توصیف چیزی. رجوع به اغراق شود.
- با خود گفتن، اندیشیدن:
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره چرا.
مولوی.
رجوع به ترکیب با خویشتن گفتن شود.
- با خویشتن گفتن، با خود سخن گفتن. خود را مخاطب ساختن. با خود حرف زدن:
هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن.
فردوسی.
رجوع به ترکیب با خود گفتن شود.
- بازگفتن، بیان کردن. شرح دادن. داستان کردن:
همه گفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد بدان درشتی نرم شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد بازگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز
نه آن کرد کآن را توان گفت باز.
نظامی.
بدو حال آن نوش لب بازگفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت.
نظامی.
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحبدلی بازگفتند گفت.
سعدی (بوستان).
شکر فضلت به سالهای دراز
نتوانم به شرح گفتن باز.
سعدی (هزلیات).
- بدرود گفتن، خداحافظی کردن. ترک گفتن. جدا شدن.
- بد گفتن، زشتی کسی را بیان کردن. سخنان زشت در حق اوگفتن:
نکو باش تا بد نگوید کست.
(بوستان).
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
سعدی (گلستان).
- برگفتن، بیان کردن. بازگفتن. شرح دادن:
جوان گفت برگوی و چندان مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای.
فردوسی.
بباش و میاسای و می خور به جام
چو گردد دلت شاد برگوی نام.
فردوسی.
سراسر قصه های خویش برگفت
چنانک از شاه خسرو هیچ ننهفت.
نظامی.
چو برگفت این سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز.
نظامی.
پیش پیر قلندری رفتند
ماجرایی که رفت برگفتند.
سعدی (هزلیات).
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست.
سعدی (بدایع).
- بسیار گفتن، پرگفتن. پرحرفی کردن:
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
ناصرخسرو.
- به دل گفتن، در دل گذراندن. با خود اندیشیدن:
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز زین خود نشان نیو نیست.
فردوسی.
- بیهوده گفتن، سخن بی معنی گفتن. گفتار بی اساس راندن.
- پرت گفتن، پرت و پلا گفتن. سخن ناروا گفتن. رجوع به پرت شود.
- پرت و پلا گفتن، سخنان بی معنی گفتن. هذیان گفتن. رجوع به پرت و پلا شود.
- پر گفتن، بسیار گفتن. سخن بسیار گفتن. رجوع به ترکیب های «پُر» شود.
- ترک گفتن یا به ترک گفتن، رها کردن. واگذاشتن: به یکساعت ترک همه بگویمی و سعادت دو جهان در آن شناسمی. (کلیله و دمنه). چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تَصابی نگفتی. (گلستان).
سهل باشد به ترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن.
سعدی.
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت.
حافظ.
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم.
حافظ.
- تسلیت گفتن، دلداری دادن. با گفتار دل کسی را آرامش بخشیدن.
- تعزیت گفتن، سرسلامتی دادن. آمرزش مرده و سلامت بازماندگان او را نزد آنان یا بوسیله ٔ مکتوب خواستن.
- تملق گفتن، چاپلوسی کردن.
- تند گفتن، سخنان سخت بر زبان راندن.
- تهنیت گفتن، مبارک باد گفتن.
- ثنا گفتن، دعا گفتن. ستودن. ستایش کردن:
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد.
سعدی (بوستان).
- چرند گفتن، سخنان بیهوده گفتن. پرت گفتن. رجوع به پرت گفتن و پرت و پلا گفتن شود.
- حکایت گفتن، داستان گفتن. قصه گفتن. داستانی را بیان کردن.
- خبردار گفتن، (اصطلاح نظامی) گفتن «خبردار» را با صدای بلند تا سربازان راست و مرتب ایستند در مقابل فرمانده خود.
- دروغ گفتن، ناراست گفتن.
- دری وری گفتن، سخنان بیهوده گفتن. پرت و پلا گفتن.
- راست گفتن، مقابل دروغ گفتن.
- زور گفتن، باطل گفتن در تداول عامه، سخنی بی دلیل گفتن و پذیرفتن آن خواستن:
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.
ناصرخسرو.
- ژاژ گفتن، باطل گفتن. بیهوده گفتن. هرزه گفتن.
- سخن گفتن، حرف زدن. صحبت کردن:
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگوئید چیز.
فردوسی.
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
ناصرخسرو.
- سربسته گفتن، سخنی به کنایه یا به اشارت گفتن.
- سقط گفتن، دشنام گفتن:
همه شب براین غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد.
سعدی.
- شاباش گفتن، شادباش گفتن.
- طلاق گفتن، طلاق دادن. زن را از قید زنی رها کردن.
- || در تداول عامه، ترک چیزی گفتن. چیزی را رها کردن:
اول سه طلاق عقل و دین خواهم گفت
پس دختر رز را به زنی خواهم کرد.
خیام.
- علم گفتن، درس دادن. درس آموزاندن:
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن مهتر.
فرخی.
چون آفتاب برآمد سپس نگریست، قوم حاضر نشده بودند تا علم گفتی برخاست و چهار رکعت نماز گذارد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 67).
- فروگفتن، گفتن. بیان داشتن:
فروگفت لختی سخنهای سخت
چه گوید خداوند شمشیر و تخت.
نظامی.
زمین بوسید پیش تخت پرویز
فروگفت این سخنهای دلاویز.
نظامی.
به آئین تر بپرسیدند خود را
فروگفتند لختی نیک و بد را.
نظامی.
فروگفت و بگریست برخاک کوی
جفایی کز آن شخص آمد به روی.
سعدی (بوستان).
فروگفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیده ٔ عیب جوی.
سعدی (بوستان).
- کشکی گفتن، در تداول عامه، بدون دقت و سنجش گفتن. ناسنجیده چیزی را بیان کردن.
- کش گفتن شاه را در بازی شطرنج.
- گل گفتن، در تداول عامه، نیکو گفتن. نغز گفتن.
- لا گفتن، نه گفتن. پاسخ منفی دادن.
- لن ترانی گفتن، مجازاً به معنی درشت و خشن گفتن. سخنان درشت به کسی گفتن.
- متلک گفتن،بیهوده و درشت گفتن به کسی.
- مجلس گفتن، موعظت کردن. وعظ کردن: شیخ ما مجلس میگفت. (اسرار التوحید).
- مدح گفتن، ستودن. ستایش کردن:
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سمیت جفتی شمم فرست.
منجیک.
- مزید گفتن، زیادتی خواستن.
- مهمل گفتن، چرت و پرت گفتن. بیهوده گفتن. هرزه گفتن.
- ناسزا گفتن، دشنام گفتن. بد گفتن.
- نرم گفتن، ملایم سخن راندن.
- نغز گفتن، سخنان برجسته راندن.
- نقل گفتن، حکایت کردن.
- نکو گفتن.
- نکویی گفتن.
- وداع گفتن، ترک گفتن. جدا شدن در مورد سفر و جز آن. بدرود گفتن.
- وعظ گفتن، مجلس گفتن.
- هرزه گفتن، بیهوده گفتن.
- هل مِن مزید گفتن، افزونی خواستن. مأخوذ از سوره 50 آیه ٔ 30: یوم نقول لجهنم هل امتلأت ِ و تقول هل مِن مزید.
- یاوه گفتن، بیهوده گفتن. هرزه گفتن.

مترادف و متضاد زبان فارسی

مجیز گفتن

چاپلوسی کردن، تملق گفتن، چرب‌زبانی کردن


مجیز

تملق، چاپلوسی، چرب‌زبانی

واژه پیشنهادی

حل جدول

مجیز گفتن

چاپلوسی کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

مجیز

‎ پرگ دهنده، سر پرست (اسم) تملق چرب زبانی. یا مجیز کسی را گفتن. تملق گفتن از او: تا کی باید مجیز آسیابان را بگوییم ک (اسم) اجازه دهنده رخصت دهنده، ولی و مصلح امر یتیم، بنده ماذون در تجارت.


پراگنده گفتن

(مصدر) بیجا گفتن بیوجه گفتن بیهوده گفتن.

فرهنگ معین

مجیز

(مَ) (اِ.) (عا.) تملق، چرب زبانی.،~ کسی را گفتن تملق او را گفتن.

اجازه دهنده، رخصت دهنده، ولی و مصلح امر یتیم، بنده مأذون در تجارت. [خوانش: (مُ) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ فارسی آزاد

مجیز

مُجِیز، وَلیّ، وَصیّ، قَیِّم یتیم، اجازه دهنده، عبد و بنده ای که اجازه تجارت و کار دارد،

فرهنگ عمید

مجیز

تملق، چاپلوسی،

عربی به فارسی

مجیز

پروانه دهنده

معادل ابجد

مجیز گفتن

610

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری